آیهان جونمآیهان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

آیهان پادشاه ماه

آیهان در مجمع جهانی شیرخوارگان

سلام پسر عزیزم امروز  صبح ساعت6:30باباجون مارو به مصلی تبریز محل برگزاری مجمع جهانی شیرخوارگان برد اینم عکسای پسرنازم عزیزم اینجا تازه رسیدیم نیم ساعت اول خواب بودی   اینجا هم که از خواب بیدار شدی اولش هاج و واج اطرافتو نگاه میکردی     اینم آیهان و دوستش ابولفضل ...
17 آبان 1392

سفرنامه ی خوزستان(قسمت اول)

سلام دوستای عزیزم امروز میخوام از اولین سفر طولانی مدت آیهان جون واستون بنویسم سفری که شروعش مصادف با٥٠روزگی آیهان بود. پسر عزیزم به قصد دیدن خانواده مادری همراه مامان بابا عازم سفرشد آیهان جونم طی سفر مثل همیشه خیلی پسر خوبی بود و مامان بابارو اصلا اذیت نکرد اما اینقدر خسته شده بود که تو راه یا خواب بودیا  چرت میزد انگار اون راننده بود  بلاخره بعد از ١٥ ١٦ساعت (البته یه شب همدان موندیم ورفتیم  خونه الین خانوم )به خونه مامان بزرگ و بابابزرگ رسیدیم  ازونجایی که به هیچکدوم از خاله هاو مامان بزرگ و باباجون نگفتیم داریم میایم لحظه ای که رسیدیم خونه مامان فاطمه تو شوک بود وای که از خوشحالی  خواستن پر...
14 آبان 1392

سفرنامه خوزستان(قسمت دوم)

بعداز چندروز که خوزستان بودیم  باباجون به خاطراینکه کارداشت مجبور بود برگرده. ماهم قرار شد چندروز بمونیم و بعد با هواپیما برگردیم تبریز پیش بابایی. عزیزم بعد از تولدت این اولین باری بود که بابایی میخواست ازت جدابشه .بابایی ازت دل نمیکند که بره تا صبح  چندین بار بیدار میشد ونگات میکرد    چند وقته شبا موقع خواب شیر نمیخوری و بهونه میگیری و فقط بابا میتونه آرومت کنه و بخوابوندت بخاطراین منم از رفتن بابایی نگران بودم میگفتم اگه آیهان گریه کنه چیکارش کنه.   اما خداروشکر شب اول خاله زهرا به دادم رسید و آرومت کرد و راحت خوابیدی. شب دوم هم طبق عادت هرشبت  موقع خواب کلی گریه کردی شیرهم ک...
14 آبان 1392

سلام دوستای گلم

سلام دوستای عزیز نی نی وبلاگی ازینکه یه مدت کوتاه نبودیم  و بدون خداحافظی رفتیم ما رو ببخشید روز آخر اینقدر سرمون شلوغ بود که فرصت نکردم بیام وآپ کنم.تو این چند مدت آیهان جونم رفته بود دیدن مادربزرگ وخاله هاش کلی واستون خاطره دارم از آیهان جونم و شیرین کاریهاش تو این مدت. منتظرمون باشین بازم میام.اول میخوام به وبلاگ دوستای گلم سربزنم که واقعا دلم واسشون تنگ شده بعد میام و از آیهانم تو اولین سفر طولانی مدتش مینویسم ...
11 آبان 1392

واکسن دو ماهگی آیهان

سلام پسر عزیزم امروز ٥شنبه ٢٥مهر دوماهت تموم میشه آیهان عزیزم ماهگیت مبارک .    عزیزم ببخشید این ماه نتونستم واسه تولدت کیک بخرم آخه متاسفانه مامان بزرگ مریض شد و کلی خورد تو ذوقم از طرفی هم چون باباجونت نبود دلم نیومد . ساعت٩ صبح روز ٥شنبه ٢٥مهربه مرکزبهداشت نزدیک خونه مامان بزرگ واسه ی واکسن دوماهگیت رفتیم . من که از دو هفته پیش همش استرس اینو داشتم که خدای نکرده تب نکنی. مخصوصا این که بابایی هم کنارمون نیست.وقتی به مرکزبهداشت رسیدیم عزیزدلم  تو بغلم خواب بودی خانم پرستار گفت بیدارش کن.اول به پای چپت واکسن زد یهو گریت گرفت  فقط چند ثانیه گریه کردی و آروم شدی. دوباره به پای چپت واکسن زد باز...
25 مهر 1392
1